فقط لحظه ای تنهام نزار ای عشق

احساسات خودم نسبت به محیط پیرامونم ......

فقط لحظه ای تنهام نزار ای عشق

احساسات خودم نسبت به محیط پیرامونم ......

بهار کفن پوش


بهار نوشکفته ام

کفن سرد زمستان به تن دارد هنوز

برف باریده و یخ زده است

خنده ی من در لبها.

کجا مانده خورشید نگاهت بانو!؟

بتابان آفتاب نگاهت را بر یخ من

واژه ها بر سر زبانم

هوس روئیدن دارد.


اینجا هنوز زمستان است.بهار بهانه است . من بهار را بی بهانه می خواستم. اینجا هنوز برف می بارد. زمستانی تر از بهار. اینجا هنوز حیرت انگشتانمان را بر دندان می گزد.چه بگویم از بهار...

نظرات 14 + ارسال نظر
سودابه چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 ق.ظ

وای علی جان چه کردی با کلمات وقتی میگی من ذوب میشم
خیلی خیلی قشنگ نوشتی

زهره چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:19 ب.ظ

سلام علی جان
سال نو مبارک
امیدوارم همیشه از این حرفهای قشنگ برای گفتن داشته باشی
تولدت هم مبارک

فتانه چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:56 ب.ظ

سال نوت مبارک

مارینا چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:40 ب.ظ

بازم قشنگ نوشتی
سال نوت مبارک

رها پنج‌شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:29 ق.ظ

سلام آقا علی
اول سال نوتون مبارک
بعد تولدتون مبارک
و بعد ممنون بابت متن زیبای که نگارش در آوردید

یاسر پنج‌شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:25 ب.ظ

سال
سال نوتون مبارک سال خوبی داشته باشی

سوسن پنج‌شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 ب.ظ

میخوامت علی جان
سال نوت مبارک

نسرین از اراک یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:39 ق.ظ

ببخشید دیر شد سال نوت مبارک

شهره سماواتی یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:48 ق.ظ

سلام علی جان
امروز یکشنبه هست دلم گرفته از همه آدمها از ادمهایی که الکی حرف فقط بلدند بزنند از ادمهایی که نمیخواند واقعییت را بژذیرند
منم دیگه هیچ کس را نمیژذیرم جز کسی که برای من است

دوست دار تو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ب.ظ

تو را می‌نویسم این‌بار

واژه واژه با عشق

با تمام حسرت دیروز

با تمام شادی فردا

تو را می نویسم این‌بار

با نگاه گره خورده در چشمت

با صدای پر از مهرت

و شانه شانه پر از هق‌هق

تو را می نویسم این‌بار

میان هر ترانه‌ بی اندوه

میان پرده پرده‌ی آواز

تو را می نویسم این‌بار

به شوق لحظه‌ی دیدار

به یمن بوسه‌ی تبدار

اگر بیاوری از راه

بهار بی زمستان را

تو را می نویسم ای عشق

میان شبی پر از روشنایی مهتاب

از تو می نویسم این‌بار

بخوان تمام مرا

تمام می شوم این‌بار

رضا دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:15 ب.ظ

سلام علی اقا
من خواننده نوشته ها شما هستم میخواستم اگه امکان داره شرح حال منو هم بخونید
من مبتلا به نوعی معلولیتِ ژنتیکیِ جسمی هستم که علاجی نداره. البته برای درمانش وعده هایی از سوی سازمان های پزشکی اروپایی و آمریکایی برای سال های آینده داده شده که امیدی به اونها ندارم.
26 سال سن دارم و در انجام کارهای شخصی خودمم مشکل دارم. حتی بدلین قرا داشتن لوله تراک استومی در مجرای تنفسیم قادر به صحبت کردن هم نیستم. ولی به لطف زحمات خانوادم احساس کمبود نمی کنم.
تقریبا پنج سال پیش از دختری که یک سال از من کوچیکتر بود خوشم اومد ولی با توجه به وضعیتم ماه ها با خودم کلنجار رفتم و در نهایت از فکر کردن بهش منصرف شدم. حتی با خودم عهد کردم که دیگه به کسی فکر نکنم.
تا این که تقریبا یک سال پیش دختر عموم به من اس ام اس داد و با من درد دل کرد. متاسفانه حرفام ( اس ام اس هام) آرومش کرد و این باعث شد تا هر وقت دلش می گرفت به من اس ام اس می داد. ماه ها به همین منوال گذشت، تقریبا سه ماه بود که نوع حرفاش عوض شده بود، به طوری که با خوندن اس ام اس هاش از فرط استرس دستام خیس میشد. طور دیگه ای از دوست داشتن حرف می زد. تا این که هفته گذشته ازش پرسیدم که به من علاقه داره یا نه. در واقع من هم به اون علاقه داشتم ولی روم نمیشد بهش بگم. متاسفانه یا خوشبختانه ما به هم علاقه مند شدیم. با توجه به این که ما با هم فامیل هستیم و مهمتر از اون با توجه به وضعیتم نمی تونم درباره علاقه ام به اون با کسی حرف بزنم. می ترسم از چشم همه بیوفتم.
می خوام بهش بگم به من فرصت بده، شاید یه روزی بیماریم درمان بشه، لااقل تا زمانی که درساش تموم شه ولی بازم میترسم. احساس گناه می کنم.
نمی دونم چطور بهش بگم، خواهش می کنم کمکم کنید.

سلام
جواب شما را میل کردم
در پناه حق

عبدالکریم سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:20 ق.ظ

سلام علی جان ، امیدوارم خوب باشید...72
راستش من یه مشکل بزرگ دارم... حدود 3 سالی هست که دختری رو دوست دارم که با هم 10 سال اختلاف سنی داریم و خودم الان 30سال سن دارم... البته ما همدیگر رو خیلی دوست داریم... من تحصیلات خوبی ندارم حتی دیپلم هم ندارم ولی اون میخواد لیسانش را هم بگیرد... اما من قول دادم که هر وقت کارم جور شد درسم را ادامه بدم و اون هم قبول کرده و مشکلی از این بابت نداریم... من بیکارم و دنبال کار هم خیلی رفتم ، البته چند وقتی هست که قرار شده یه وام خوب بهم بدن و اگه جور بشه کارم هم درست شده... و مشکل دیگه اینه که خانواده دختر ناراضی هستند... البته بیشتر مادر دختر رضایت نمی ده و نارضایتی او از اختلاف سن و بیکار بودنم هستش پدرش هم از این موضوع مطلع نیست. ناگفته نماند ما با هم نسبت فامیلی هم داریم...
الان منهم به امید اون دارم همه کار میکنم تا بلکه به او برسم. آخه میدونید واقعا از ته قلبم دوستش دارم. بعد از اینکه خدمت سربازی من تمام شد به خودم قول دادم که با هیچ دختری رابطه نداشته باشم و به همسر آینده ام خیانت نکنم و همینطورهم شد... تا اینکه با این دختر آشنا شدم و فهمیدم واقعا این تنها دختری میتونه باشه که منو خوشبخت میکنه... و ترس من از روزی هست که همه چیز جور بشه و خانواده دختر بازهم قبول نکنند و به این موضوع رضایت ندهند...54
علی جان ازت تشکر میکنم و امیدوارم شما هم به مراد دلتون برسید و بدون هیچ مشکلی توی زندگیتون سالهای سال کنار همسرتان به خوشی و سلامت زندگی کنید... دوست دارم جواب کارشناسیت را برام میل کنی

سلام
جواب شما را میل کردم
در پناه حق

دختر تنها سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 ب.ظ

سلام علی جان یه سوال و کمک ازت دارم
من وقتی 26 سالم بود با خواستگارم که 6 ماه نامزد بودم ازدواج کردم که وضع مالی خوبی هم داشت البته من همه خانواده خوبی دارم و کار می کردم ..در ابتدا نامزدی خساست شوهرم ازارم میداد ...
می خواستم نامزدی رو بهم بزنم که اقوام گفتن با هاش صحبت کن درست می شه
خلاصه از اونجایی که حرف جای عمل و نمی گیره الان 3 سال که از اخلاق و رفتار شوهرم در عذابم ...مهرم و گذاشتم اجرا اما اون گفت که مهرت و می دهم اما طلاق نه(مهرم 1000 سکه بود) خلاصه دیدم فایده نداره مهرم و بگیرم اما بازم اسیر باشم ...دیگه دنبالش نرفتم البته شوهرم هم قول داد دیگر رفتاراشو کنار بذاره ..حالا یه بچه 2 ساله دارم ..البته رفتار شوهرم نسبت به اوایل خیلی بهتر شده اما احساس
می کنم دیگه دوستش ندارم .. یک شب بیرون رفتن با بچه و همسرم برام یک ارزو شده ..خنده شادی تو خونه ما جایی نداره ..همش می اید خونه به من می گه من خستم حوصله ندارم نمی یام خودت برو و از این حرفا ...شاید الان دیگه خودم هم دوست ندارم به خاطر اخلاق بدش با هاش بیرون برم..البته بگم از نظر قیافه من خیلی بهتر از اون هستم ....خلاصه 5 ماه با پسره چت می کنم سرم گرم بشه بتونم این زندگی و تحمل کنم تو چت عاشق یک مرد زن دار شدم که یک بارم بیرون دیدمش...اما جرات خیانت به همسرم و ندارم واقعا نمی دونم چی کار کنم ..تو چت با پسرا متوجه شدم رابطه زناشویی ما هم مشکل داره فکرکردم علت تنفرم از شوهرم سکس می تونه باشه باهاش صحبت کردم که اون طوری که من
می خوام باشه اما شوهرم خود خواه تر از این حرفاست خلاصه حس می کنم هیچ چیزی دیگه نمی تونه رابطه مارو خوب کنه احساس می کنم قلبم یخ زده و خورشیدم نمی تونه این یخ و ذوب کنه..اگه شما جای من بودین چی کار می کردین ؟؟؟

سلام
جواب شما را میل کردم
در پناه حق

کمک میخوام تو یه رابطه ی عاطفی یک ط چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:59 ق.ظ

با سلام علی جان
من دانشجوی سال سوم با همکلاسی های دخترم خیلی صمیمی بودم و هستم ولی با یکیشون بیشتر قاطی بودم تا اینکه سر یک سری اتفاقات جنس رابطه ی ما عوض شد و از نظر اون ما دوست دختر دوست پسر شدیم ولی اون خیلی زود بحثو به ازدواج کشید در این حین متوجه شدم که اون خیلی وقت پیش از این به من همچین حسی داشته ولی به روی خودش نمیاورده .
شاید از این اتفاق 1 ماه نگذشته بود که فهمیدم اونو فقط میتونم به عنوان یه دوست دوست داشته باشم و اون اصلا معیارهای همسر دلخواه منو نداره شاید پیش خودتون فکر کنید که من از این پسرام که بعد از اینکه با یه دختر حالو حولشون تموم شد بامبول در میارن که تو اونی نبودی که من میخواستم ولی باورکنید من یکدفعه تو این رابطه افتادم.
یه مدت به همین منوال گذشت تا اینکه 1 روز به صورت رسمی بهش گفتم که ما جفتمون عجله کردبم و حرکاتمون کاملا احساسی بود و ما نباید تا این حد پیش میرفتیم و ازش خواستم فقط با هم دوست باشیم اونم بعد از کلی گریه زاری ظاهرا قبول کرد با خودم گفتم چه دختر منطقی که به این راحتی متقاعد شد ولی زهی خیال باطل انگار نه انگار اصلا من همچین حرفیو بهش زدم عملا هیچ تغییری تو رفتارش نداد و هنوز منو به عنوان شوهر ایندش میدید از این به بعد بود که یه جورایی به من حس مالکیت میکرد هر گونه رابطه ی من با دخترای دیگه حتی در حد سلام احوالپرسی یا گرفتن جزوه دپرسش میکرد از من توقع داشت منم بهش همچین حسی داشته باشم ولی هرگز نتونستم به همه چیز من کار داشت توقع داشت همه چیز مربوط به خودمو بهش بگم مثلا الان کجا میرم امشب خونه ی کی مهمونی میرم با کی حرف میزنم با کی اس ام اس بازی میکنم این جور کاراش منو بیشتر عصبی میکرد و سعی میکردم ازش دوری کنم تا اینکه برای بار دوم بهش گفتم این رابطه داره زیادی پیش میره.
بعد از اینکه دیدم بازم گوش نمیکنه تصمیم گرفتم خودم رابطمو کم کنم 1 مدت رابطمو باهاش سرد کردم بنارو گذاشتم رو کم محلی ولی وقتی دیدم شدیدا دپرس شده دلم سوخت و دوباره رابطه رو نرمال کردم.
پروژه ی بعدیم این بود که یه کاری کنم از من بدش بیاد مثلا یه سری کارایی که میدونستم بدش میاد بیشتر و شدیدتر انجام میدادم ولی به هیچ عنوان اثری نداشت اون همه جوره منو پذیرفته بود با همه ی خوبیها و بدیهام. از طرفی تو اذهان عمومی ما دیگه رسما مال هم بودیم اینو از کم شدن پیشنهادهای دوستی که از طرف پسرای دانشگاه به اون میشد فهمیدم چون ترمای پیش حداقل ماهی 3تا یا 4 تا پیشنهاد دوستی بهش میشد .
تا همین اواخر به همین منوال گذشت و همون اشو همون کاسه.
سوال من اینه که الان من باید چه کار کنم؟ با کوچکترین کم محلی من اون شدیدا دپرس میشه وبا کوچکترین و عادی ترین محبت من دوباره میره تو توهمای خودش.
در ضمن من به 2 دلیل نمیتونم این رابطه رو بکدفعه و به طور کامل قطع کنم:
1. هنوز واسم اونقد بی ارزش نشده که بتونم همچین کاری باهاش بکنم برای همین جدایی کاملو گذاشتم برای روز مبادا
2. هنوز 2 سال از درس ما مونده و ما هر روز چشمون تو چشم هم میوفته
از کمکتون ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد